معنی پیچ شش گوش

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شش گوش

شش گوش. [ش َ / ش ِ] (ص مرکب) شش گوشه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش گوشه شود.


گوش پیچ

گوش پیچ. (نف مرکب) پیچنده ٔ گوش. پیچنده ٔ گوش و تاب دهنده ٔ آن تأدیب یا سیاست را. گوشمال دهنده:
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ.
نظامی.
|| (حامص مرکب) گوشمال. (برهان) (غیاث). سیاست و یا گوشمال. (ناظم الاطباء). برای تأدیب یا مجازات، گوش کسی را پیچاندن. (فرهنگ نظام):
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ.
نظامی.
|| (اِ مرکب) پارچه ای را نیز گویند که به جهت دفع سرما بر دور سر و گوش پیچند. (برهان). شالی را گویند که به واسطه ٔ دفع اذیت سرما بر گوش پیچند. (آنندراج). || یک نوع زینتی که در عمامه گذارند. (ناظم الاطباء).


پیچ پیچ

پیچ پیچ. (ص مرکب) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن. پرپیچ. خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق. (آنندراج). صاحب پیچ بسیار:
کمند گره داده ٔ پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ.
نظامی.
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ.
نظامی.
چو برپائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی.
در ناف جهان که پیچ پیچ است
بادست و چه باد هیچ هیچ است.
نظامی.
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ.
نظامی.
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است.
نظامی.
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده.
نظامی.
با من سخن تو پیچ پیچ است
نی هیچ نهی که هیچ هیچ است.
نظامی.
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ.
نظامی.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی.
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی.
دو چشم وشکم برنگردد بهیچ
تهی بهتر این روده ٔ پیچ پیچ.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
سعدی.
فتادند در عقده ٔ پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ.
سعدی.
مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری.
سعدی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
کو با شکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ.
مولوی.
مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ.
مولوی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
- زلف پیچ پیچ، مرغول. مجعد. پرشکن. پرخم. دارنده ٔ پیچ و خم بسیار و مشکل.
|| نه راست و مستقیم:
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
|| مضطرب. پیچان:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج
فروماند بر جان خود پیچ پیچ.
نظامی.


شش

شش. [ش َ / ش ِ] (عدد، ص، اِ) صفت توصیفی عددی، دو دفعه سه. (ناظم الاطباء). عدد پس از پنج و پیش از هفت. ست. سته. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «6» است و در حساب جُمَّل نماینده ٔ آن «و» باشد قدما آن را به فتح اول تلفظ می کرده اند و امروز به کسر تلفظ کنند. (یادداشت مؤلف):
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش.
فردوسی.
کنون سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش.
فردوسی.
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش.
خفاف.
بر فرق کوه و سینه ٔ دشت ودهان غار
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش.
سوزنی.
به نشانه رسددرست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش.
سوزنی.
روی به نخشب خوهم نهاد بدین باب
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش.
سوزنی.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
(گلستان سعدی).
- دو شش، دوازده:
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش.
فردوسی.
- || (اصطلاح نرد) در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طاس:
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.
خاقانی.
- شش اسبه، که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه ٔ شش اسبه. (یادداشت مؤلف).
- شش اشکوبه، شش طبقه. ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه: ساختمان شش اشکوبه. (یادداشت مؤلف).
- شش اندام، سر و تنه و دو دست و دو پای. (یادداشت مؤلف):
مر همه را شاه شش اندام سر.
سوزنی.
- شش پایه، که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد:
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه ٔ زر.
نظامی.
- شش تیغه، نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. (یادداشت مؤلف).
- شش حد، شش جهت. شش طرف. شش سو. جهات سته:
ز تو یک تیغ هندی بر گرفتن
ز شش حد جهان لشکر گرفتن.
نظامی.
رجوع به مدخل شش جهت شود.
- شش حرف، ظاهراً کلمه ای که شش حرف داشته باشد:
بربست به نام خویش شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف.
نظامی.
رجوع به مدخل شش حرفی شود.
- شش روز کون، شش گاه خلقت عالم. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل شش روز شود.
- شش روی، شش جهت. شش وجه:
وآن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چارخصلتان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
- شش کرانگی، حالت و چگونگی شش کرانه. (یادداشت مؤلف).
- شش کرانه، مسدس. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدخل شش پهلو و شش ضلعی شود.
- ششگان، عدد توزیعی. شش تا.
- شش گان شش گان، سداس. (یادداشت مؤلف).
- شش گریبان، مراد جهات ششگانه است:
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در بر افکند.
نظامی.
- شش نتیجه ٔ خوب، شش ضرب نتیجه ٔ خوب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). رجوع به ترکیب «شش ضرب نتیجه ٔ خوب » در ذیل مدخل «شش ضرب » شود.
- شش هزار، سته آلاف. (یادداشت مؤلف).
- شش هزارساله، آنکه یا آنچه شش هزار سال زمان یا تاریخ دارد: تاریخ شش هزارساله.


پیچ

پیچ. (اِ) اسم از مصدر پیچیدن. هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده. گردش. گشت. خمیدگی. کجی. چرخ. ثنی. مطوی. عطف. تاب. خم. تا. انثناء. حلقه. شکن. تای. ماز:
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچست و جعد و شکن.
فرخی.
بحلقه کرده همی زلف او حکایت جیم
به پیچ کرده همی جعد او حکایت لام.
فرخی.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.
فرخی.
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندر آن پیچ صدهزار شکن.
فرخی.
بجعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج و حلقه هزار.
فرخی.
سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد
زلف آن نکو بودکه بدو در عقد بود.
منوچهری.
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز.
منوچهری.
ناساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهد میان ما بماند بی پیچ.
(از اسرارالتوحید).
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی.
ناصرخسرو.
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده.
خاقانی.
کور؛ پیچ از هر چیزی و پیچ دستار. (منتهی الارب). || آنجا که چیزی بسوی دیگر رود برخلاف سوی اولین خود. آنجای از کوچه یا خیابان که راه بگردد مثلاً راه شمالی و جنوبی، شرقی و غربی شود یا بالعکس. آنجا که ناگزیر راه بسوی دیگر رود و از جهتی بجهت دیگر منحرف شود: پیچ خیابان و پیچ کوچه و پیچ رود؛ خم خیابان و خم کوچه و خم رود. محل گردش خیابان و کوچه و رود. || (نف مرخم) مخفف پیچنده. که پیچد. || (ن مف مرخم) پیچیده: کاهوی پیچ. کلم پیچ. کتیرای پیچ.
ترکیب ها (در دو معنی اخیر):
- انگشت پیچ. بادپیچ. بارپیچ. بسیارپیچ. برپیچ:
چو طالع ز ما روی برپیچ شد
سپر پیش تیر قضا هیچ شد.
سعدی.
پاپیچ. پای پیچ:
بدو گفت روزی که دارم بسیچ
گرم پیش پا زد فلک پای پیچ.
نظامی.
رجوع به پاپیچ شود.
چرخ پیچ:
که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ.
نظامی.
سرپیچ (در چراغ). سرپیچ (که سر پیچد). پیچ واپیچ. پیچ اندر پیچ. پیچاپیچ. پی پیچ. حناپیچ. زورپیچ (دل پیچه، پیچ). سیگارپیچ. رختخواب پیچ. سؤال پیچ. طناب پیچ. عنان پیچ. عمامه پیچ. فحش پیچ (ناسزا گفتن بسیار). قباله پیچ. کاغذپیچ (بسیار بکسی نامه فرستادن). گلوله پیچ (گلوله باریدن علی الدوام). گوش پیچ (گوشمال):
وگر نه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ.
نظامی.
گل پیچ. مارپیچ (خمیده چون مار). معنی پیچ. مچ پیچ. نمدپیچ. نیزه پیچ. نی پیچ (قلیان). نسخه پیچ. نخ پیچ. || (اِ) مقابل مُهره. میخ به اشکال گوناگون که بر دیواره ٔ آن فرورفتگی و برآمدگی از بر یا از نیمه تا فرود بگردد.
|| رزه ای که ته آن پیچ دارد. پیچ حلقه دار.
|| کلیدگونه ای بر یک سوی سرپیچ لامپا که در میان چرخی خرد و با دندانه دارد و از درون سرپیچ بگذرد و با گرداندن آن دندانه های چرخ به فتیله درآویزد و بر اثر گرداندن فتیله را فرود برد و برآورد. || جنسی از قفل که انواع دارد، مقابل پرده دار. || آلتی فلزین نوک تیز و پیچان که بدان چوب پنبه ٔ سر بطری را بیرون کشند. || بخاری. قسمی بخاری آهنین. بخاری که از آهن یا چدن و کاشی و امثال آن سازند. || قسمی دوختن. || نامی نوع گلها و گیاهان پیچنده را. هر گل که ساق محکم ندارد و بر درخت یا دیوار یا طناب پیچد. هر گیاه که بر درخت یا دیوار دَوَد. نوع گیاهان که بر درختان بر شوند و زینتی بوند. انواع درختها که بر درخت یا ستون بپیچد و بالا خزد. هر برگ و گل زینتی که ساق باریک و پیچان دارد. قسمی عشقه و آن را انواع است: پیچ امین الدوله، پیچ معین التجاری، پیچ بادنجانی، پیچ تلگرافی، شمعدانی پیچ، که شاخهای دراز و پیچان دارد. || دل پیچه. پیچاک. مغص. سحج. زورپیچ. شکم روش. پیچش. درد در امعاء.دردی در امعاء چون با اسهال باشد. اسهال پیچ، ذرب. (تاج المصادر بیهقی). || مثنوی پیچ، نوعی آهنگ بهنگام خواندن اشعار مثنوی مولوی. || بهندی اسم تخم نباتات است.


پیچ پیچ کنان

پیچ پیچ کنان. [ک ُ] (نف مرکب، ق مرکب) صفت فاعلی بیان حالت. حلقه بر حلقه گرد خود برآینده. بس گرد خویش برآینده. پیچ و خم بسیار برآورنده. پیچ پیچ رونده. پیچان رونده. حلقه زننده:
..........................................
دید دودی چو اژدهای سیاه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعودفلک بسیج کنان.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

گوش پیچ

(صفت) پیچنده گوش، آنکه گوش دیگری را برای تنبیه و سیاست تاب دهد گوشمال دهنده: چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ نباید بر آوردن آواز هیچ. (نظامی)، گوشمال تنبیه، (اسم) پارچه و شالی که بجهت دفع سرما بر دور سر و گوش پیچند، نوعی زینت که در عمامه گذارند.


گوش پیچ دادن

(مصدر) پیچاندن گوش کسی برای تادیب او گوشمال دادن: و گرنه چنانت دهم گوش پیچ تودانی که هیچی و کمتر ز هیچ. (نظامی)


پیچ پیچ

(صفت) با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ ‎0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف) . -3 پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی) -4 پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ خ هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر) -5 نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)


پیچ در پیچ

(صفت) دارای پیچ و خم پر پیچ و خم پیچا پیچ پیچ اندر پیچ: دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران. (منوچهری)

فرهنگ عمید

گوش پیچ

پیچ‌دهندۀ گوش،
آن‌که گوش کسی را به ‌جهت تنبیه بپیچاند، گوش‌مال‌دهنده: چو گشت آسمانم چنین گوش‌پیچ / نباید برآوردن آواز هیچ (نظامی۶: ۱۱۴۶)،

فارسی به عربی

شش گوش

سداسی

فرهنگ معین

گوش پیچ دادن

(دَ) (مص م.) تنبیه کردن.

گویش مازندرانی

شش

رودخانه ای که در اثر گرما خشک شود، جگر سفید، شش، از بیماری...

معادل ابجد

پیچ شش گوش

941

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری